اتوبوس
سربالائی نفتک را
بالا اومد ، هرچه
اتوبوس بالاتر می آمد
طلیعه خورشید زور می
زد به جنازه شب نگاه
کنه.
همه
مسافرا خواب آلود
بودن. راننده داشت
نفس آخر رو میکشید ،
سیگاری آتش زد! عده
ایی وسط راهرو کنار
صندلی وایساده بودن .
بچه ها هنوز خواب می
دیدن!
اون
وسط تو دامن کوهها و
تپه ها شهر دراز به
دراز افتاده بود.
دکلهای نفت و
جراثقالهائی که زمین
رو هوا نگاه داشته
بودن با خانه های
شرکتی و خیابانهای
نیمه آسفالت و
بولوارهای آرایش کرده
با سپیدارهای خسته و
عرق کرده،کنار هم صف
کشیده بودن.
گاه
گاهی گوشه کنار یا
روی تپه ها آتش زبانه
می کشید. اتوبوس چند
نفری رو پیش سینما
کوروش پیاده کرد،
اومد تا لنگه دیگه
شهر وایساد تا بقیه
مسافرها رو همپیاده کنه.
راننده از خواب بیدار
شد ، تمام بدنش رو کش
داد و خندید و رو به
مسافرا گفت:
به
همسایه هاتون سلام
منو برسونین.
همه
جا
خاموش بود.
چند
تا شخصی مسافر کش مثل
مورچه های خاکی دور و
بر مسافرین سرک می
کشیدن. بعد از سلام و
احوال پرسی با یه
مسافر کش، سر کرایه
از تاریخ تخت سلیمان
و خوانین بختیاری تا
انقلاب مشروطیت، از
شرکت نفت ایران و
انگلیس تا دکتر مصدق
و حزب توده با اون
چونه زد.عاقبت بخاطر
خدا سوار شد.
ماشین
تو شهر راه افتاد.
هنوز هوا روشن نشده
بود . از سربالائی ها
و سرپائینی های شهر
گذشت. رسید به کلگه
جلو یه خونه نیمه ساز
بدون دیوار وایساد.
پول مسافرکش و داد.
رفت
جلو اطاق. هنوز
جیرجیرکها داشتن بهم
فحش میدادن! خواست در
بزنه، دستشو دراز
کرد، دوباره پس کشید!
خواست سرفه کنه،
نکرد.
در
اطاق آهنی بود، با
پنجره نرده نرده. در
هم از داخل هم از
بیرون قفل میشد. فکر
کرد بهتره که با
ورودش همه رو خوشحال
کنه. از پنجره ی بدون
شیشه سرک کشید. داخل
اطاق تاریک
بود. کمی صبر کرد تا
چشاش به تاریکی عادت
کنه.
قباد
رو شناخت که کنار زنش
دراز کشیده بود.
بچه
ها بلند و کوتاه
کنارهم خواب بودن.
يکی
پاهاش
افتاده بود روی آن
یکی.یکی دیگه تمام
لحاف رو کشیده بود
روی خودش. بی بی هم
چادرشو کشیده بود رو
سرش و زیر پای بچه ها
خوابیده بود.