رباعیات خیام قسمت دوم

بر اساس نسخه فروغی

 51------------------------------

هر سبزه که برکنار جویی رسته است

گویی ز لب فرشته خویی رسته است

پا بر سر سبزه تا بخواری ننهی

کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است

52------------------------------

یک جرعه می ز ملک کاووس به است

از تخت قباد و ملکت طوس به است

هر ناله که رندی به سحرگاه زند

از طاعت زاهدان سالوس به است

53------------------------------

چون عمر بسر رسد چه شیرین و چه تلخ

پیمانه که پر شود چه بغداد و چه بلخ

می نوش که بعد از من و تو ماه بسی

از سلخ به غره آید از غره به سلخ

 54------------------------------

 آنانکه محیط فضل و آداب شدند

در جمع کمال شمع اصحاب شدند

ره زین شب تاریک نبردند برون

گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند

 55------------------------------

آن را که به صحرای علل تاخته‌اند

بی او همه کارها بپرداخته‌اند

امروز بهانه‌ای در انداخته‌اند

فردا همه آن بود که در ساخته‌اند

56------------------------------

آنها که کهن شدند و اینها که نوند

هر کس بمراد خویش یک تک بدوند

این کهنه جهان بکس نماند باقی

رفتند و رویم دیگر آیند و روند

57------------------------------

آنکس که زمین و چرخ و افلاک نهاد

بس داغ که او بر دل غمناک نهاد

بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک

در طبل زمین و حقه خاک نهاد

 58------------------------------

 آرند یکی و دیگری بربایند

بر هیچ کسی راز همی نگشایند

ما را ز قضا جز این قدر ننمایند

پیمانه عمر ما است می‌پیمایند

 59------------------------------

اجرام که ساکنان این ایوانند

اسباب تردد خردمندانند

هان تاسر رشته خرد گم نکنی

کانان که مدبرند سرگردانند

 

60------------------------------

از آمدنم نبود گردون را سود

وز رفتن من جلال و جاهش نفزود

وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود

کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود

 61------------------------------

از رنج کشیدن آدمی حر گردد

قطره چو کشد حبس صدف در گردد

گر مال نماند سر بماناد بجای

پیمانه چو شد تهی دگر پر گردد

62------------------------------

افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد

در پای اجل بسی جگرها خون شد

کس نامد از آن جهان که پرسم از وی

کاحوال مسافران عالم چون شد

63------------------------------

 افسوس که نامه جوانی طی شد

و آن تازه بهار زندگانی دی شد

آن مرغ طرب که نام او بود شباب

افسوس ندانم که کی آمد کی شد

 64------------------------------

 ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود

نی نام زما و نی‌نشان خواهد بود

زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل

زین پس چو نباشیم همان خواهد بود

 65------------------------------

 این عقل که در ره سعادت پوید

روزی صد بار خود ترا می‌گوید

دریاب تو این یکدم وقتت که نئی

آن تره که بدروند و دیگر روید

 66------------------------------

 این قافله عمر عجب میگذرد

دریاب دمی که با طرب میگذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری

پیش آر پیاله را که شب میگذرد

 67------------------------------

بر پشت من از زمانه تو میاید

وز من همه کار نانکو میاید

جان عزم رحیل کرد و گفتم بمرو

گفتا چکنم خانه فرو میاید

 68------------------------------

بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد

وز خوردن آدمی زمین سیر نشد

مغرور بدانی که نخورده‌ست ترا

تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد

 69------------------------------

 بر چشم تو عالم ارچه می‌آرایند

مگرای بدان که عاقلان نگرایند

بسیار چو تو روند و بسیار آیند

بربای نصیب خویش کت بربایند

70------------------------------

 بر من قلم قضا چو بی من رانند

پس نیک و بدش ز من چرا میدانند

دی بی من و امروز چو دی بی من و تو

فردا به چه حجتم به داور خوانند

 71------------------------------

 تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد

چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد

گر چشمه زمزمی و گر آب حیات

آخر به دل خاک فرو خواهی شد 

72------------------------------

تا راه قلندری نپویی نشود

رخساره بخون دل نشویی نشود

سودا چه پزی تا که چو دلسوختگان

آزاد به ترک خود نگویی نشود

73------------------------------

 تا زهره و مه در آسمان گشت پدید

بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید

من در عجبم ز میفروشان کایشان

به زانکه فروشند چه خواهند خرید 

74------------------------------

 چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد

دل را به کم و بیش دژم نتوان کرد

کار من و تو چنانکه رای من و تست

از موم بدست خویش هم نتوان کرد

 75------------------------------

 حیی که بقدرت سر و رو می‌سازد

همواره هم او کار عدو می‌سازد

گویند قرابه گر مسلمان نبود

او را تو چه گویی که کدو می‌سازد

 76------------------------------

 در دهر چو آواز گل تازه دهند

فرمای بتا که می به اندازه دهند

از حور و قصور و ز بهشت و دوزخ

فارغ بنشین که آن هر آوازه دهند

 77------------------------------

در دهر هر آن که نیم نانی دارد

از بهر نشست آشیانی دارد

نه خادم کس بود نه مخدوم کسی

گو شاد بزی که خوش جهانی دارد

78------------------------------

دهقان قضا بسی چو ما کشت و درود

غم خوردن بیهوده نمیدارد سود

پر کن قدح می به کفم درنه زود

تا باز خورم که بودنیها همه بود

 79------------------------------

 روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد

ابر از رخ گلزار همی شوید گرد

بلبل به زبان پهلوی با گل زرد

فریاد همی کند که می باید خورد

 80------------------------------

 زان پیش که بر سرت شبیخون آرند

فرمای که تا باده گلگون آرند

تو زر نئی ای غافل نادان که ترا

در خاک نهند و باز بیرون آرند

 81------------------------------

 عمرت تا کی به خودپرستی گذرد

یا در پی نیستی و هستی گذرد

می نوش که عمریکه اجل در پی اوست

آن به که به خواب یا به مستی گذرد

 82------------------------------

کس مشکل اسرار اجل را نگشاد

کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد

من می‌نگرم ز مبتدی تا استاد

عجز است به دست هر که از مادر زاد

83------------------------------

کم کن طمع از جهان و میزی خرسند

از نیک و بد زمانه بگسل پیوند

می در کف و زلف دلبری گیر که زود

هم بگذرد و نماند این روزی چند

 84------------------------------ 

گرچه غم و رنج من درازی دارد

عیش و طرب تو سرفرازی دارد

بر هر دو مکن تکیه که دوران فلک

در پرده هزار گونه بازی دارد

 85------------------------------

 گردون ز زمین هیچ گلی برنارد

کش نشکند و هم به زمین نسپارد

گر ابر چو آب خاک را بردارد

تا حشر همه خون عزیزان بارد

 86------------------------------

 گر یک نفست ز زندگانی گذرد

مگذار که جز به شادمانی گذرد

هشدار که سرمایه سودای جهان

عمرست چنان کش گذرانی گذرد

 87------------------------------

گویند بهشت و حورعین خواهد بود

آنجا می و شیر و انگبین خواهد بود

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک

چون عاقبت کار چنین خواهد بود

 88------------------------------ 

گویند بهشت و حور و کوثر باشد

جوی می و شیر و شهد و شکر باشد

پر کن قدح باده و بر دستم نه

نقدی ز هزار نسیه خوشتر باشد

 89------------------------------

گویند هر آن کسان که با پرهیزند

زانسان که بمیرند چنان برخیزند

ما با می و معشوقه از آنیم مدام

باشد که به حشرمان چنان انگیزند

 90------------------------------

 می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد

و اندیشه هفتاد و دو ملت ببرد

پرهیز مکن ز کیمیایی که از او

یک جرعه خوری هزار علت ببرد

91------------------------------

هر راز که اندر دل دانا باشد

باید که نهفته‌تر ز عنقا باشد

کاندر صدف از نهفتگی گردد در

آن قطره که راز دل دریا باشد

 92------------------------------ 

هر صبح که روی لاله شبنم گیرد

بالای بنفشه در چمن خم گیرد

انصاف مرا ز غنچه خوش می‌آید

کو دامن خویشتن فراهم گیرد

 93------------------------------

 هرگز دل من ز علم محروم نشد

کم ماند ز اسرار که معلوم نشد

هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز

معلومم شد که هیچ معلوم نشد

 94------------------------------

هم دانه امید به خرمن ماند

هم باغ و سرای بی تو و من ماند

سیم و زر خویش از درمی تا بجوی

با دوست بخور گر نه بدشمن ماند 

95------------------------------

 یاران موافق همه از دست شدند

در پای اجل یکان یکان پست شدند

خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر

دوری دو سه پیشتر ز ما مست شدند

 96------------------------------ 

یک جام شراب صد دل و دین ارزد

یک جرعه می مملکت چین ارزد

جز باده لعل نیست در روی زمین

تلخی که هزار جان شیرین ارزد

 97------------------------------

 یک قطره آب بود با دریا شد

یک ذره خاک با زمین یکتا شد

آمد شدن تو اندرین عالم چیست

آمد مگسی پدید و ناپیدا شد

 98------------------------------

 یک نان به دو روز اگر بود حاصل مرد

از کوزه شکسته‌ای دمی آبی سرد

مامور کم از خودی چرا باید بود

یا خدمت چون خودی چرا باید کرد 

99------------------------------ 

آن لعل در آبگینه ساده بیار

و آن محرم و مونس هر آزاده بیار

چون میدانی که مدت عالم خاک

باد است که زود بگذرد باده بیار

 100------------------------------

از بودنی ایدوست چه داری تیمار

وزفکرت بیهوده دل و جان افکار

خرم بزی و جهان بشادی گذران

تدبیر نه با تو کرده‌اند اول کار