خانه و خانواده
خواندنیها
علمی
گالری عکس
فرهنگی و هنری
سخن دوست
ادبی
درباره ما
صفحه اصلی
و جهان در آشوب بود
و زمین را هیبتی عظیم درهم می پیچید
زمین در زیر پاهایت می لرزید
تو نور بودی
تو وارث عظیم سپیدی ها
از شب می گریختی
شب ترا سالها در شولای سیاهش پنهان کرده بود
و سیاهی می خواست
ترا در شولای سیاه پیچیده سرباز اندکی از سپاه خود گرداند
تو با چنگهایت جنگیدی
دندانها برهم افشرده
به سوی ستاره ای اسبت را زین کردی
نه راه پرسیدی
و نه نگاهی به پشت سر کردی
چیزی درون سینه ات رهنمایت بود
تو در نبردی عظیم خود را از تمام سیاهی ها راندی
بسوی سپیدی ها روان شدی
درین ره هیچ دیوی را گردن نزدی
سیاهی ها غریوکشان به دنبالت بودند
سربازی از سپاهشان بگریخته بود
چنینت می پنداشتند،
در شولای سیاهی که بر اندام همه نورت کشیده بودند
سیاهی ها سوی آسمان نعره می زدند
و ترا سرمست و دادجو طلب می کردند
* * * * * * *
من می گریزم
توان ایستادنم نیست
توان خندیدنم نیست
توان گریستن نیز هم
در پی ام باز خواهی آمد؟؟؟؟
_ نمی دانم!!!! _
آه من به سپیدی های درونت آشنایم
تارهایت را لمس کرده ام
نوایت دیرآشناست
هماره با بدی ها جنگیده ام
در جان لحظه ها سرسخت و پا بجای
خسته ز کینه ها
بر صورت شب خنج کشیده ام
هی سیاهی، نفرین نفرین
تو می مانی، من می روم
ترا با تمام خورشیدهای درونت تنها می نهم
با همه ترسم برای تو
با همه ترسم برای تو درین شب قیراندود
بارهاتر زخم خورده بر جانت می ترسم
آه ای همه خورشیدها او را مددی
سرنوشت بزرگ تو در دست های کوچک من نبود
و من برای آغازین بار به جای جنگیدن می گریختم
و ترا تنها می نهادم تا بجای گریختن بجنگی
یا چونان او مغلوب تمام سیاهی ها
زره سیاهی را تن پوش خود گردانی
از پس دیوار زمان باز صدایش می آید
صبورانه، صبورانه سربازی کن
زخمی کهنه سر باز می کند
خونابه ای سیاه و نحس آلود
بوی تعفن روح را تا آشوب تهوع همره است
سیاهی ها خورشیدی را به دام انداخته اند
صبورانه، صبورانه از او سرباز کوچکی ساختند
و من گریستم
به تلخی گریستم
با چشمانی پر ز بهت سپیدی را درصف سیاهی به تماشا نشستم
او را در میان تالابهای گمراه شب بی هیچ صدا، در خویش فریاد کردم
او به شولای سیاه دریده بر جانم اشارتی کرد
_ و صدایش را هنوز هم در شب های تیره در کابوسهای نحس باز می شنوم _
تو ایمان بیاور ، ایمان بیاور
سردار سیاه داستان هم آغوشی مرا با سیاهی بر او بازخوانده بود
و او بی باور ،بی باور ، بی باور
به هذیان سیاهی ایمان آورده بود
و اینک مرا بسوی سیاهی ها فرا می خواند
چیز تیزی چون خنجر در کامم دوید
تلخکام
اندوهگین
خشم آلود
بهتناک
لرزیدم
از چهرهء کریه سیاهی ترسیدم
ناتوان، لرزان
خورشیدی را سرباز مطیع سیاهی دیدم
چیزی در من شکست
نومیدوار جار زدم
های خورشید شولاپوش
_ مرا لذت کام هیچ سیاهی نیست _
اندوهگین خویش را در جشن سیاهی بازیافتم
مبهوت نالیدم
های اگر دست بریده ام گواه من است سیاهی دست مرا ببر
وآنگاه در تمام شب ها گریستم
از سیاهی ها گریختم
توان ایستادنم نبود
ترا با هیبت بزرگ شب تنها می نهادم
ترا تنها می نهادم تا چون او راهت را برجویی
ترا تنها می نهادم تا از میان سیاه و سپید خود را برگزینی.
مژگان محمدی
یولی 2008