آن
دورها که دست من
به ساحلش نمی رسدعشق
من نشسته در
راه
زمین من شراب می
نوشد
تنها
و تن من در آرزوی
لحظه ی تماس
آن دورها همه هر
صبح می دوند در
کنار صبح
صبح
اما بی من غلت
میزند در خیال
بازار
درکه
دربند
زلال آبی
بی بوسه
من
در خواب تماس یک
لبخند، یک آرامش،
یک وطن.
آن دورها باد
میان شاخه می دود
مردم
اما عادی ترین
روز را می پوشند
بی من
من فکر میکنم
بادی که هرروز به
صورتم می ساید
از میان شاخه های
پر شکوفه ی یک
کوچه گذشته
کوچه
اما هیچ پناهی
برای من نشد.
آن شب که پیام
رفتن
مرا با کوله بارم
به هوای بی تنفس
سپرد
همهی
آن چه داشتم در
خیابان کمالی به
کمال به جا
گذاشتم
آن جا که قیچی با
نافم هلهله کرد و
من تسلیم شروع
شدم.
یک جائی، دوردست
ها، خاطراتم به
دیوار نوشته
آن طرف
ها سر گذر
فالگوشی ام پسر
همسایه بود
یخ فروش
محله هفت سالگی
ام را توی جوی جا
گذاشت
سیزده
سالگی ام با
کارنامه ی مدرسه
رقصید
من عاشق
هفده سالگی ام، و
در هفده سالگی ام
عاشق قصاب محل
بود.
اصلا نمی دانستم
تظاهرات فردا
تاریخش در
شهرداری هلند قاب
گرفته
هفته ها
را می شمردم تا
هفته ی آخر توی
مشق هایم بلرزد
روز آخر
تعطیلی درد
انگشتانم را معلم
خط خطی کرد.
خیابان بلوار،
تمام خاطرات
چادری ام را توی
آب باران ریخت
من باید
نام کفش فروش
محله را در صفحه
ای از روزنامه ی
فردا پیدا می
کردم
همه چیز
را به آب کانال
آن سال ریختم اما
هیچ چیز شسته
نشد.
روزها و روزها
باران پشت سر من
آمد
برف روی قله ی
شمیران نشست
سیب فروش خیابان
درکه فریاد کرد
و من فقط دکمه
های کتم را بستم
تا سرمای د ِن
هاخ با پنجاه و
یک سالگی ام کنار
بیاید
یک روز را گذاشته
ام تا بیدارِ
بیدار با همه
بخندم
هم کلامی ام را
با همه تقسیم کنم
و هفته ها را به
کودکی بند بزنم
فقط
بند بزنم.
آنروز نمی دانم
چند ساله ام سیصد
ویک سال یا شست و
دو سال
آنروز استخوان
هایم با وطن قدم
می زند.
حلقه حلقه گل می
فروشند و شام را
همه با هم سر
سفره ی خیابان می
چینند.
همه ی کوچه ها به
هم می چسبند،
کوچه ی کمالی به
گذرمستوفی
خیابان شمیران به
باغ های
شیراز
بندر
انزلی به چهل
ستون
چنارشاهی جان هم
به بلند ترین قله
ی البرز.
سپیده نزده، جوب
باریکه های کوچه
مان را تمیز می
کنم
چند سینی قند و
شکوفه و آئینه
به رهگذران پیر و
جوان تعارف می
کنم.
آن روز که من با
سفر خیال به سایه
اش هم نمی رسم،
سایه به سایه ی
من راه می رود
خیال هم همه را
باقلم خیس یک
جائی می نویسد.
و من هر صبح
بلیط کلید کیفم
بر می دارم
و در تاریکی
مرطوب
خاکستری
روز را
رو به آغاز انجام
می دهم
غروب
را برای بچه ها
می خندم
و
شب
را..............
مهرک 2007