خانه و خانواده
خواندنیها
علمی
گالری عکس
فرهنگی و هنری
سخن دوست
ادبی
درباره ما
صفحه اصلی
هوا، هوای نفس نبود
محتضر چشم به در دوخته اکسیژن عشق را نومیدوار طلب می کرد.
بیا، بیا که آمدنت را جشن خواهم گرفت
دستهایت را خواهم فشرد
بر چشمهات بوسه ها خواهم زد
آرام تر، آرام تر
از اینجا، از آنجا
از حریم هایم می ترسم
من سخت پوستم همچون کلماتم به جدیت زیسته ام
و چونان نیاکانم از تفرقه و توهین هراسانم
از سرما و دورویی گریزانم
به جنگ بدی ها می روم از بدی ها می گریزم
نشانه ها را پاس میدارم و تجلیل می کنم
شادمانه به جشن باور می نشینم
آسمان با ما قهر است و زمین کین آلود
در کدامین ماءوا خانه ای خواهیم ساخت
از خشم دریاها ترسانم
از حضور خدایان در زمین ترسانم
در آستانهء خلاء امروز
نومیدوار تمام سپیدی ها را فریاد می کنم
های ستاره ها، به دیدارم آیید
اندیشه های مغموم به نجاتم آیید
هم رنگانم، رنگ باخته اند
من به اندازه خدایان تنهایم
سیلی ها خورده ام
بار ها ،بارها افتاده ام
بارهاتر برخاسته ام
دوست داشته ام
از دوست داشتن ترسیده ام
از آشنایی تا صفا
از صفا تا وفا
به وادی ایثار رفته ام
و تلخکام از ابلیس درون فرشته ها پرده برداشته ام
بیداد که ابلیس خود فرشته خداوندگارست
و صراط میان خوبی و بدی باریک
روح برزخی من، به نجات ایمانم بیا
من به تمامی سرماها
به حضور یخ
به آغاز زمستان
به نفرت بی باورم
ای تمام خورشیدها مددی
سیاره ای در اینجا به وسعت تنهایی خدایان تنهاست.
مژگان محمدی
یونی 2008