جوامع بشري از
نخستين گام ها با رفت و آمد،
داد و ستد و ايجاد رابطه با
يكديگر، تداوم و تكامل خود را
تضمين كرده است. اين روابط،
امكان اقتباس و گرفتن
اختراعات و كمبودهاي يك گروه
را در زمينه هاي تكنيكي و
فرهنگي از گروه هاي همجوار
فراهم كرده است. رواج ابزار،
ادوات، تكنولوژي كشاورزي و
دامپروري و مسكن و لباس و
خوراك و زبان در بين جوامعي
كه ويژگي هاي جغرافيايي
يكساني دارند يك حوزه ي
فرهنگي به وجود آورده است.
پيچيدگي هاي اجتماعي و ايجاد
سازمان هاي دولتي و ملي در
طول تاريخ تقسيمات سياسي
كشورها را ايجاد كرده نمود كه
الزاماً با مناطق فرهنگي
يكسان نيست. تبادل كالا و
تكنولوژي باعث نوعي مبادله ي
فرهنگي گردید.
حال چنانچه
تراز اين مبادله در زمينه ي
واردات نسبت به صادرات بيشتر
باشد، جامعه ي وارد كننده تحت
تأثير فرهنگ صادر كننده قرار
مي گيرد و عناصر فرهنگي به
تدريج تغيير يافته و فرهنگ
مغلوب نكات جديدي را پذيرا مي
شود. با اين وجود، حس قوم
مداري باعث مي گردد كه
پژوهشگران، فرهنگ خودي را
تقريباً به صورت فرهنگ برتر و
كاملتر در مركز قرار دهند و
فرهنگ هاي ديگر را با آن
بسنجند. اين معيار در ارزيابي
هاي اسطوره ي سنتي، اعتقادي و
تاريخي همه گروه هاي اجتماعي
وجود دارد. آثار هر يك از
گذشته نگاران جهان را كه نگاه
كنيم، خواهيم ديد كه ديگران
را وحشي، عجيب و غريب و بي
تمدن دانسته اند. هرودت، به
غير يونانيان بربر مي گويد.
منتسكيو، فرهنگ غير اروپايي
را ”توحش“ مي نامد و
سرخپوستان چروكي آمريكا، نژاد
خود را برتر از اقوام سفيد و
سياه مي دانند.
در حماسه ها و
افسانه هاي تاريخي مي بينيم
كه هر جامعه، صفات نيكو را به
خود نسبت داده و پستي را
شايسته ي ديگران مي داند.
مثلاً، هنر نزد ايرانيان است
و بس. چنين مفاهيمي در تاريخ
حماسي همه ملتها قابل مشاهده
است. بنابراين، سنجش امور
اجتماعي و آداب و رسوم و سنن
قوي به نوع وابستگي فرد و
گروه به جامعه يا ملتي دارد
كه به آن احساس دلبستگي مي
كند .
فرهنگ
كشور ما نیز طي تاريخ خود
توسط صاحب نظران زيادي مورد
كنكاش، بررسي و تجزيه و تحليل
قرارگرفته است. بر حسب شرايط،
بعضی ها نكات منفي را بزرگ
نمايي كرده و پاره اي هم با
حس ميهن دوستي دست به اغراق
زده اند. نگارنده، با پيشنهاد
استاد بزرگوارم روانشاد دكتر
محمد علي طوسي بر آن شدم،
پژوهشي كوتاه در مورد نقاط
ضعف و قوت فرهنگ ايران انجام
دهم. با توجه به افتخار
آموزگاري در دانشگاه، در
نيمسال اول سال تحصيلي ۸۲- ۸۱
تعداد يكصد برگ كاغذ بين
دانشجويان رشته هاي
روانشناسي، علوم اجتماعي،
تاريخ، مهند سي برق و
مديريت توزيع گرديد. در اين
برگه ها از دانشجويان خواسته
شده بود كه هركدام ۵ نقطه ي
ضعف و ۵ نقطه ي قوت فرهنگ
ايران را نوشته و باز
گردانند. پس از گردآوري برگه
ها، با استفاده از روش رده
بندي، فراواني هر يك از موارد
در دو جدول، تحت عنوان نقاط
ضعف و نقاط قوت، به ترتيب
امتياز از بزرگ به كوچك مرتب
گرديد. سپس درصد فراواني
محاسبه و روي نمودار دايره اي
و ستوني ترسيم شد. گرچه چنين
پژوهشي مي تواند ديد نسبتاً
خوبي را ارئه كند اما با توجه
به اين كه نمونه گيري با
استفاده از نوع در دسترس بود
و تنها بخشي از جامعه را در
بر مي گرفت نمي توان به طور
قطع نتايج به دست آمده را
تعميم داد. اما اين نتايج مي
توانند به عنوان مشتي از
خروار فرهنگي جامعه ي ما
باشند. لذا، با توجه به همين
يافته ها نگارنده پس از بيان
مواردي چند در مورد فرهنگ، طي
يك نتيجه گيري دلايل احتمالي
مؤثر بر نقاط ضعف و يا عوارض
فرهنگي بيان شده توسط
دانشجويان را با استفاده از
ديدگاه هاي استاد بزرگوار،
شادروان شاپور راسخ در فصل
چهاردهم كتاب تعليم و تربيت
در جهان امروز، با اندك
تغييرات و اظهار نظر شخصي
مورد بحث قرار داده است.
تعريف فرهنگ:
فرهنگ مجموعه
ي به هم پيوسته اي از شيوه
هاي تفكر، احساس و عمل است كه
كم و بيش مشخص بوده و به
وسيله ي شماري از افراد فرا
گرفته شده و بين آنها مشترك
است و به دو شيوه عيني نمادين
به كار گرفته مي شود تا اين
اشخاص
را به يك گروه
ويژه و متمايز مبدل كند.
با توجه به
اين تعريف، مي توان گفت كه
فرهنگ شامل همه ي فعاليت هاي
بشري اعم از معرفتي، عاطفي يا
احساسي و يا حتي حسي-حركتي
است.
اين تعريف
مشخص مي كند كه
فرهنگ عبارت است از كنش و بيش
و پيش از هر چيز با ديگران
دوام مي يابد.
با توجه به اين كنش بودن است
كه مي توان به وجود فرهنگ پي
برد و حدود آن را معلوم كرد
(عباس زاده ۱۳۷۰). بنابراين،
تبلور عناصر فرهنگي يك جامعه
را در عمل افراد بايد ديد نه
در گفته ها.
شيوه هاي تفكر
به عنوان يكي از عناصر فرهنگ
در قوانين، شعائر، مراسم،
تشريفات، شناخت علمي،
تكنولوژي و علوم ديني، بسيار
رسمي و مشخص هستند اما هنر
ها، آداب و رسوم متضمن وجود
اشخاصی هستند كه يكديگر را از
مدت ها قبل مي شناسند و با
يكديگر مراوده دارند.
هر قدر شيوه ي
تفكر و احساس و عمل كمتر مشخص
و رسمي باشد، تفسير و سازگاري
شخصي ممكن و حتي مطلوب است.
بنابراين، آنچه پيش از همه
چيز فرهنگ را مي سازد شيوه
هاي فكر، احساس و عمل مشترك
بين افراد متعدد است.
هيچ ويژگي
فرهنگي به گونه زيستي يا
وراثتي انتقال نمي يابد.
دريافت فرهنگ ناشي از اشكال و
ساخت و كارهاي يادگيري است.
ويژگي هاي فرهنگي همانند
ويژگي هاي همه افراد يك جامعه
مشترك نيست. ويژگي هاي فرهنگي
وراثتي نبوده بلكه ميراثي
هستند كه هر شخص بايد به دست
آورد و از آن خود ساخته و به
سمت اجتماعي شدن گام بر دارد.
اجتماعي شدن جرياني است كه به
وسيله ي آن فرد طي حيات خويش
همه ي عناصر اجتماعي و فرهنگي
محيط خود را فرا گرفته و
دروني مي سازد.
در ميان
عناصري كه فرهنگ اجتماعي را
تشكيل مي دهند ارزش ها يا
امور مطلوب مقامي بالاتر از
همه دارند. جامعه اي كه به
زورمندي و پهلواني ارزش مي
دهد، فرد را چنان تربيت مي
كند كه مرد ميدان رزم باشد.
به عكس جامعه اي كه مقاصد
عمراني دارد، انسان را براي
تحقق
همان مقاصد
پرورش مي دهد. براي اين كه
ريشه هاي عوارض فرهنگي يك
جامعه مورد كنكاش قرار گيرد،
در آغاز بايد فرهنگ حاكم برآن
جامعه بويژه ارزش هاي بنيادي
آن را درك كرد و سپس به تحليل
علل پديد آمدن اين ارزش ها و
سرچشمه ي آنها پرداخت. لذا،
با توجه به اظهار نظر
دانشجويان در مورد نقاط ضعف و
قوت فرهنگ ايران، نگارنده به
فرض قابل اعتبار بودن نتايج
در اين بخش به بررسي علل آنها
مي پردازد .
خانم فلورانس
كلوكن مي گويد: هر جامعه اي
ارزش هاي اساسي دارد كه عام
است و همه ي فعاليت ها و
رفتارهاي افراد جامعه را
تنظيم مي كند، و بر جملگي آن
تأثير مي گذارد. كلوكن ۵ عامل
را در ايجاد نظام ارزشي يك
جامعه دخيل مي داند.
۱.طبيعت
يا سرشت انسان:
برخي از فرهنگ
ها براين اعتقاد استوار شده
اند كه آدمي سرشتي شرير دارد
و ذات بشر به شر آميخته شده
است. چنين باوري در جنبه هاي
مختلف آن فرهنگ، بويژه نظام
آموزش و پرورش آن بازتاب مي
يابد. مثلاً جامعه اي كه
معتقد است”تا نباشد چوب تر،
فرمان نبرد گاو و خر“ يا به
جاي اصل برائت معتقد باشد كه
همه گناه كارند مگر خلاف آن
ثابت شود به نوعي جهت گيري
خود را اين راستا بنا مي
سازد.
۲.رابطه ي
انسان با طبيعت:
برخي فرهنگ ها
بويژه در جوامع ابتدايي بر
آنند كه انسان اسير و برده ي
طبيعت است و در برابر تقدير،
اراده اي وجود ندارد و به عكس
فرهنگ هاي شكل گرفته
دركشورهاي صنعتي و توسعه
يافته انسان را حاكم بر طبيعت
مي شمارند.
۳.زمان:
ممكن است تكيه
ي يك فرهنگ به زمان گذشته
باشد، مانند فرهنگي كه اساسش
بر سنت هاي كهن استوار است.
در برابر، پاره اي ازفرهنگ ها
بيشتر به زمان كنوني يا زمان
آينده اتكا دارند. آن كه به
فردا انديشناك است، باور دارد
كه زمان پيوسته دستخوش
دگرگوني است و ممكن است هر
روز رويداد تازه اي رخ
بنمايد. از اينرو، بايد نگران
فردا بود و خود را همواره
آماده پيشبازكرد.
۴.ديدگاه
فلسفي:
هر فرهنگي
درباره ي روابط افراد جامعه
با يكديگر ديدگاه فلسفي ويژه
اي دارد. در پاره اي از
جوامع، رابطه ي عمودي غالب
است. مثلاً اهميت دادن به اصل
و نسب كه متقدمان و نياكان بر
مردم امروز حكومت مي كنند، در
جامعه اي ديگر، رابطه ي
متقابل يا افقي حاكم است و
اصل تساوي و همكاري در آن جا
رواج دارد. سرانجام برخي
جوامع هوادار اصل فرديت هستند
و آن را بر اصول ديگري ترجيح
مي دهند.
۵.فلسفه ي
زندگي:
بعضي از جوامع
و فرهنگ ها به وجود يعني
”بودن“ و پاره ي به عمل
”كردن“ و دسته اي به ”بودن و
شدن“ يعني صيرورت و دگرگوني
اهميت ويژه مي دهند. هنگامي
كه ”بودن“ ارزش مي يابد افراد
جامعه چنانكه هستند مي نمايند
و خوش بودن و خوش زيستن را بر
كاركردن و رنج بردن ترجيح مي
دهند. نشانه ي اتكاء بر اصل
عمل يا ”كردن“ ذوق كار و توجه
به دنياي عمل و شوق موفقيت در
امور است. اما ”بودن و شدن“
پذيرش اهميت به وجود زندگي
انسان است همراه با اعتقاد به
دگرگوني پيوسته جهان و آنچه
در اوست.
اكنون مي توان
فرهنگ ايران را در چارچوب
همين پنج عامل مورد بررسي و
تجزيه و تحليل قرار داد.
فرهنگ ايران درباره ي ذات
انسان چگونه مي انديشد؟
علي رغم متون
مذهبي چه در باستان كه برابر
اعتقاد زرتشت: انسان سرشته دو
گوهر نيك و بد بود، یعنی سيرت
نيك از اهورا مزدا و سيرت بد
از اهريمن سرچشمه می گرفت و
نتيجه ي بدي به دوزخ و
سرانجام نيكي به مينو وعده
داده مي شد. همچنين نگرش
اسلامي كه مي گويد ”كل مولود
يولد علي الفطره“ و سرشت آدمي
را پاك مي داند. به گونه اي
آشكار كه شايد از بد رويداد
هاي تاريخي و آنچه از درون و
برون بر اين ملت گذشته است
ريشه بدواند، سرشت انسان شرور
پنداشته مي شد. گويي افسانه ي
آدم و سقوط او را دليل آن
گرفته بودند، كه وسوسه ي گناه
و گرايش به آن در انسان طبيعي
مي باشد.
خواجه نصير
طوسي در اخلاق ناصري مي
گويد:”چون رضاع فرزند تمام
شود به تأديب و رياضت او
مشغول بايد شد پيشتر از آن كه
اخلاق تباه فراگيرد كه كودك
مستعد بود و به اخلاق ذميمه
ميل بيشتر كند به سبب نقصان و
حاجاتي كه در طبيعت او بود“
(مقاله ي ۲فصل۴).
بازتاب چنين
ديدگاهي درباره ي منش انساني
در روش تربيتي جامعه ي ما
ديده مي شود كه به ادب كردن
از راه زجر و تنبيه اهميت
ويژه داده مي شود. عدم تمايل
ايرانيان به شركت و همكاري و
بي اعتمادي به يكديگر، بازتاب
همين ديدگاه فلسفي در روابط
اجتماعي است. و در گذز تاریخ،
نيز همين انديشه راه را بر
تسلط ديكتاتورها و حاكمين
ستمگر هموار كرده است. در
مقابل چنين انديشه اي، نظر
ژان ژاك روسو را مي توان قرار
داد. او آدمي را نيك سرشت مي
انگارد. در نتيجه، جامعه را
در راه بازداري رشد انسان
محكوم مي شمرد و حكومت
آزادمنش را پيشنهاد مي كند. و
همين است كه دو رويي به عنوان
يكي از نقاط ضعف مطرح شده در
پژوهش، با فراواني نسبتاً
بالا قابل توجيه مي باشد.
ترديد فرهنگ
ايران در نيكي سرشت انسان كه
خود معلول عوامل اجتماعي ريشه
داري است، در وضع اجتماعي
ايران، ازجمله در بي اعتمادي
به مردم و به شخصيت فردي و
انساني و كندي پيشرفت نظام
آزادمنشی باز تابيده است.
تبلور ديگر
اين مبناي فرهنگي جامعه ي
ايران و امثال آن، توجه بيش
از حد به روح در مقابل پرورش
جسم است. آن هم با روش هاي
اجباري و پدر سالارانه. تصور
همگاني بر اين بوده كه به قول
خواجه نصير حاجت هايي كه در
سرشت آدمي است، خصوصاً اميال
جسماني، انسان را به تبهكاري
مي كشاند. ازاينرو، و بر خلاف
دوره ي پيش ازاسلام و چند قرن
پس از آن توجه به پرورش تن در
ايران كاهش يافت و حتي تصوف و
لااباليگري و رياضت و تضعيف
بدن به اميد كمال روحاني
ضروري شمرده شد. به ياد داشته
باشيم كه حكيم سخن مي گويد:
زنيرو بود مرد را راستي
زستي كژي زايد و كاستي
اما چه حيف كه
شايد شكست دلاوران، جامعه را
به نوعي بدبيني نسبت به پرورش
تن وا داشت و نوعي پس رفت و
انفعال آغاز گرديد. پاره اي
از حكماي كهن اشاره هايي به
لزوم پرورش جسم كرده اند. اما
نبايد اشتباه كرد، زيرا چنين
توصيه هايي اغلب پس از نهضت
ترجمه از فلسفه بوناني گرفته
شده است. به عنوان نمونه، در
كتاب اول، فن سوم قانون ابن
سينا آورده شده است كه در
ادروار اخير ورزش، بيشتر كار
فرومايگان بوده و نجيب زادگان
و مهتران را به زورخانه و
مؤسسات مشابه رغبتي نيست. در
صورتي كه قبل از اسلام ورزش
از جمله اساس تربيت اشراف
زادگان به شمار مي رفت.
گواهي ديگر،
همين ممانعتي است كه آموزش و
پرورش ايران نسبت به برآوردن
تمايلات كودك نشان داده
است.ابوعلي مسكويه در گفتار
دوم كتاب طهاره العراق مي
گويد: كودك را از لذت هایی
چون پرخوري و پوشاك رنگارنگ
برحذر بايد داشت. كيكاوس ابن
اسكندر در قابوس نامه اجازه
مي دهد كه در صورت كاهلي بايد
كودك را کتک زد تا كاملاً بر
تن خود چيره شود و تن را
فرمان بردار خويش گرداند.
با توجه به
چنين مواردي، ديدگاه بنيادي
فرهنگ ايران نسبت به سرشت
آدمي به نوعي توجه به شرارت
بوده است تا نيكي. در فلسفه ي
اسلامي مربوط به صده هاي
گذشته غرض تعليم و تربيت اين
بوده است كه انسان زاد آخرت
گيرد و به خشنودي حق تعالي
رسد (امام محمد غزالي,كيمياي
سعادت ركن ۲ اصل۱) در اين
شرايط، بي توجهي به پرورش جسم
امري ضروري نبوده تا جايي كه
پس از حمله ي مغول اين بي
اعتنايي كم كم شدت افراطي
پيدا كرد. نشانه ي ديگر از
بدبيني نسبت به سرشت انسان،
بيم توانگري بوده است. زیرا،
از آنجا كه توانگري راه را
برشكفتگي هوس ها و كامجوئي
انسان مي گشايد، بايد آدمي را
از آن باز داشت.
به باور برخي
از صاحب نظرها، كسب ثروت به
اندازه اي كه از حدود تيازها
تجاوز نكند جايز بود و مال
(وبال) به حساب مي آمد و سيم
و رز، موجب فساداخلاق مي شد.
در متون مذهبي ربح و تنزيل
حرام است. حتي اكنون هم
دركاركرد بانك ها نيز نام آن
را عوض كرده و به كارمزد
تغييرداده اند. بازتاب اين
انديشه در بين مردم بويژه
اقشار مذهبي ولو به ظاهر،
نوعي بدگويي نسبت به دنيا و
اموال مادي است. اصل تعليمات
نظري در آموزش وپرورش، براين
امر استوار است كه هيچ سود
مادي نبايد در برابر پرورش
دادن به آموزگار تعلق گيرد.
زيرا چنين امري توهين به معلم
است. لذا، وقتي افراد به
حداقل تأمين احتياجات خود با
نان بخور و نميري قانع باشند،
مسلما ًدر پي ابتكار و كوشش
براي وسعت زندگي نمي روند.
سازمان پرورش
رسمي و غيررسمي ايران در
دوران گذشته، بازتابي از كوچك
شماري سرشت انسان بوده است.
روابط قهري و جبري ميان پدر و
فرزند، استاد و شاگرد، معلم و
دانش آموز و اطاعت و تبعيت
مطلقي كه كوچكتر از بزرگتر مي
كرد و اهميت مبالغه آميزي كه
به حفظ و نقل دقيق قول بزرگتر
مي داد، نشانه ي ديگري از
بازداري انسان از شرارت ها و
كنترل وي مي باشد.
بنا بر آنچه
گفته آمد، عوامل تاريخي و
اجتماعي مؤثر بر چنين بينشي
بنيادي درباره ي سرشت انسان
را مي توان به شرح زير خلاصه
كرد:
۱. اشغال ايران توسط اسكندر: تسليم ايرانيان در مقابل اعراب به
دليل عدالتخواهي و فرار از
ستم جباران و درماندگي آموخته
شده از ناهمگوني متون اسلامي
با اعمال حاكماني كه پس از
اسلام بر ايران حكمراني كردند
و پس از آن تهاجم وحشيانه ي
مغول ها و پيروزي نظام ايل
نشين و زندگي ساده ي شباني بر
نظام فئودالي و زندگي شبه
اشرافي پر تجمل شهري، اصل
توجه به خوشي و كامروايي و
دنيا محكوم گرديد. به تبع آن،
انساني كه به اين امور مي
پرداخت فطرتاً گناهكار
تصور مي شد. در حالي كه خود
حاكمان از نعمت خوشي و لذت
دنيا بي بهره نبوده اند.
وجود اقوامي
كه به ايران زمين تاخت آوردند
و ايرانيان را از دم تبع
گذراندند نیز خود دليل محكم
تاريخي ديگري بر شرارت سرشت
انسان بود.
۲. تصوف: این عامل، خود زاده ي شرايط ناگوار زمانه و يك نوع
خيزش بازگشت به درون، و گريز
از واقعيت بيرون بوده است.
بدون هيچ گونه ترديدي تصوف
ریشه در آیینهای مسيحيت،
مانويت و آئين بودايي داشت.
تصوف، رهاكردن
سوداي تن، خوار داشتن آن و
رياضت كشي را پيشنهاد مي كرد.
لازم به گفتن است كه مايه هاي
تصوف و عرفان را درخود اسلام
نيز مي توان يافت. تفسير مذهب
از حوادث ناگوار و بلايا و
سوانح كه آنها را نتيجه ي عمل
انسان مي شمرد و دلايل آن ها
را با پديده هاي غيرطبيعي
تبين مي نمود همراه با بروز
مصيبت هايي كه سرزمين ايران
را ويران كرد و مردم را نسبت
به ذات و شرست انسان به
بدبيني كشانيد (ازماست كه
برماست) توجه افراطی به آخرت
و بي اعتنايي به دنيا، همه از
آموزه هاي مذهبي بود كه در آن
شرايط نامناسب سياسي رواج
پيدا كرد.
۳. حكومت
مطلقه و خانواده ي پدر
سالاري: این پدیده، به بزرگ
خاندان قدرتي مطلق نسبت به
گروهي وسيع از خويشاوندان مي
داد. وجود چنين سلسله مراتب
سختي در حالي كه خود نشانه و
بازتابي از بي باوري به فرد و
شخصيت انساني بود، در ايجاد
كم اعتقادي، گريزاز مسئوليت،
عدم صداقت، دورويي و حتي دزدي
و ساير نقاط ضعف فرهنگ ايران
مؤثر افتاده است.
بررسي هاي
روانشناختي درمورد شخصيت قوي
نماي ضعيف كش، نشان داده است
كه كوچك شماري منش خرد ها
توسط اقتدارگرايان، تأثير
منفي زیادی بر رفتار آينده ي
انسان مي گذارد و انساني
چاپلوس و متملق نسبت به
قدرتمندان تجاوزگر به حقوق
ضعيفان پديد مي آورد، اين
پژوهش ها، بيان مي كنند كه
آدم هاي ضعيف كش قوي نما،
سرشت انسان را شر مي دانند.
آنها، تنها رابطه صحيح
اجتماعي را سلطه و چيره شدن
قوي و اطاعت و تسليم ضعيف مي
پندارد. چنين منشي، پيوسته
متكي به ديگري است و معتقد به
دخالت قضا و قدر در همه ي
امور و پيرو سرنوشت بودن. اما
در كشورهاي توسعه يافته،
سمفوني پيكار اراده با سرنوشت
و شكست سرنوشت، توسط بهتوون
نواخته مي شد، در حالیکه اصل
آنرا می توان در قرآن کریم،
آیه ۱۱ سوره رعد پیدا کرد
(سرنوشت هیچ قومی تغیر نمی
کند مگر به دست خودش). اما
همين موضوع موجب غرور آلمان
ها (هر چند استفاده بي جا) شد
و يكجا نشيني و انفعال عملي
نابخشودني، و سرنوشت عاملي
سركوب شده که بازتاب آنرا می
توان در پیشرفتهای آلمان پیش
و پس از جنگ مشاهده نمود.
اكنون این
پرسش مطح است که اگر شخصيت
عمومی مردم ايران، متهم به
برچسب چنين ويژگي هايي نباشد،
اين همه اشعار و مديحه سرايي
بي حقيقت، تملق و نيرنگ و
كارهاي زيرجلكي و حيله گري
هايي ديده شده درتاريخ و
ادبيات ايران را چگونه مي
توان توجيه و تفسيركرد؟ کنش و
واکنشهای اجتماعی نظیر:
چاپلوسي دانش آموزان و
دانشجويان در برابر معلم و
استاد زورمند و بزك كرده، سر
ساییدن كارگر برابر كارفرما،
التماس مشتري برابر فروشنده،
ریا مسافر برابر راننده،
دروغگویی مردم برابر پليس،
رشوه دادن مراجعه كننده به
ارباب رجوع، خشوع و خضوع وكيل
مجلس برابر موكل قبل از
انتخاب، و درماندگی و چاخان
موكل برابر وكيل بعد از
انتخاب و هزاران مورد دیگر،
آیا همه نشانه اي از شخصيت
سركوب شده مردم نیست؟.
ظاهراً ايل
نشينان كه جامعه آن ها بر
اساس خانواده اي پدر سالارانه
و قدرت مطلقه پدر بر فرزندان
بنا شده است، اين طرز روابط
اجتماعی را در ايران رايج
كرده اند. واضح است که، سپردن
قدرت مطلقه به دست بزرگ
خانواده ي وسيع در جامعه اي
كه از شكارگران و شبانان
كوچنده تركيب شده، ضرورت
بيشتر دارد تا درجامعه اي
مستقر به كشاورزي كه با پيشه
و هنر شهري امرار معاش مي
كند. واقعیت این است که در
برابر حكومت مقتدر و آمرانه
پدري كه به تحكم و بي عدالتي
با فرزند رفتار مي كند، فرزند
نيز براي بقا و دوام خود
ناچار، كوبيدگي شخصيت خود را
آشكارا قبول خواهد نمود. و در
پنهان نیز به زيركي، ريا و
مكاري خواهد پرداخت. چنين
فردي در برابر زورمند چاپلوس
است و در زير، براي او مي
زند. يا آنكه جبراً به تلافي،
نسبت به زير دست، پرخاشگري،
ستم و تعدي مي كند. در چنين
وضعیتي، صراحت لهجه از بين مي
رود و تقيه پيشه مي گردد.
از توضيحاتي
كه آورده شد، مي توان تا
حدودي ديگر تمايلات اساسي
فرهنگ ايران را هم استنباط
كرد. ایجا است که انسان بنده
ي طبيعت و بازيچه ي حوادث و
بلهوسي هاي آن پنداشته مي
شود. زیرا، آينده نامعلوم و
اطمينان به جهان گذرنده ي
متغير ناممكن است.
درطول تاريخ
ايران، مردمان گاهي به گذشته
و بيشتر به اكنون و حال حاضر
توجه نموده اند. لذا، بي جهت
نيست كه صوفي را ابن الوقت
گفته اند. هرچند كه مذهب
نگران فردا و آخرت است، اما
مردم ما غالبا ًسوداي حال و
گاهي گذشته دارند. باید
بپذیریم که فرهنگ ايران زمين
تحت تأثير چنين انديشه اي
گرفتار دشواریهای بسیاری بوده
است. برای توجیه موارد فوق
کافی است به سروده خيام به
عنوان نماينده ي فرهنگ ما در
گذشته كه هنوز هم جايگاهش تر
و تازه است توجه نمود:
دریاب كه
از روح جدايي خواهي رفت
در پرده ي
اسرار خدا خواهي رفت
خوش باش
نداني زجا آمده اي
مي نوش
نداني به كجا خواهي رفت
اي
دوست بيا تا غم فردا
نخوريم
وين يك دم عمر
را غنيمت شمريم
فردا كه از
اين دير فنا در گذريم
با هفت هزار سالگان سر به
سريم
اشعار فوق، بيانگر حال نگري
در فرهنگ ايران زمين است. که
خود زاييده ي همان نكات پيش
گفته در مورد نگرش ايرانيان
نسبت به سرشت انسان مي باشد.
از طرف دیگر،
دو تمايل اساسي فرهنگ ايران،
يعني احساس عجز در مقابل
طبيعت و وابستگي زياد به زمان
حال، در كليه ي سطوح جامعه ي
ما ريشه دوانيده است. به
عنوان نمونه، توجه اندك به
آموزش هاي فني و عملي در نظام
آموزشي ما خود بيان گر غلبه
طبيعت بر انسان است و بي
توجهي به كارهاي پر زحمت و
طولاني مدت مثل پژوهش، تجلي
همين بي اعتنايي مردمان به
فرداست. چنين عملكرد فرهنگي
ريشه ي فلسفي ديگري نيز دارد
و آنهم اولويت دادن به
اصل”بودن“ نسبت به ”كردن“
يعني اصل وجود و زيستن نسبت
به شدن و عمل بوده است. در
اين زمينه بايد گفت كه وقتي
ملتي پيوسته در معرض تهاجم
اقوام وحشي بوده و هر چند
گاهي مهاجمان نفس تازه كرده و
تمام اندوخته هاي فرهنگ و
برآيند زحمات گذشته ي آن ملت
را به يغما مي برند، پس ضرورت
بودن و زنده ماندن سوداي اصلي
آن ملت مي شود. و ديگر، موضوع
چگونه بودن و چه كاري كردن از
اهميت مي افتد. در اينجا،
زندگي متمدن به دوره ي بقا
تنزل و بازگشت خواهد کرد. اما
در نگاه ايراني اين”بودن“ هم
ثابت انگاشته نمي شود و گاهي
اصل صيرورت و تغيير پذيرفته
مي شود. وقتي اشعريه به جاي
اصل انساني به فضل يزداني
معتقد شدند و مانند كالون كه
قرن ها پس از آن چنين سختي را
تكرار كرد، بدان قائل شدند كه
عمل انسان نيست كه رستگاري را
مي خرد، يا وقتي گروهي زياد
از فلاسفه شرق، وجود را اصل و
ماهيت را فرع دانستند معلوم
شد كه جملگي زاده و پرورده ي
فرهنگي هستند كه در آن هميشه
عمل آدمي به نتايج مطلوب
نرسيده و حاصل درخشان فعاليت
مردم را بازي زمانه و غلبه ي
اقوام به دور از تمدن، هر چند
گاه يك بار برباد فنا داده
است.
البته، نبايد
تنها تقدم و غلبه ي ارزش ها و
اصول ”بودن و گرديدن“را بر
اصل ”كردن“در فرهنگ ايران،
علت تأخير رشد و يا تسلسل
فرهنگي در اين سرزمين دانست،
بلكه مطامع استعماري در ايران
و دخالت هاي نابجاي
استعمارگران، نيز سبب بسياري
از عوارض فرهنگي شده است. هر
گاه ملت ايران به نقطه اي از
اوج يك عارضه مي رسند كه جان
به لب شده و خيز براي دگرگوني
برمي دارند؛ استعمار دست به
كار شده و از طرق گوناگون،
چون تهاجم مستقيم نظامي، اجير
كردن رهبران خبره، حذف
سردمداران و ساير ترفندها
مسير را منحرف مي كند. و چنین
است كه هميشه در فكر حفظ
وضعيت موجود می باشيم. اما
راه باز است و مباني حركتي در
يك سرزمين زرخيز چه از نظر
منابع فكري و چه مالي مهيا،
پيش به سوي جامعه اي راستين و
به دور از هرگونه نا راستی.
دکتر
اسفندیار دشمن زیاری
برگرفته از
سایت خبری کازرون
كتابنامه
- راسخ،
شاهپور (۱۳۴۲).تعليم وتربيت
در جهان امروز.تهران:كانون
تربيت
- طوسي، محمد
علي (۱۳۷۲). فرهنگ
سازماني.تهران:مركز آموزش
دولتي
- علاقبند،
علي (۱۳۷۲). جامعه شناسي
آموزش و پرورش،.تهران:بعثت
-گي،روشه
(۱۳۶۷). كنش اجتماعي.مترجم
هما زنجاني زاده،مشهد:دانشگاه
فردوسي